به نام خدا
چشم حاج خانم
گاهي ميان شلوغي کارها و زندگي دوست دارم مثل جوانيام براي نماز به مسجد بروم. از کوچکي خاطرات خوبي از مسجد دارم. روزهايي که با دوستم به مسجد ميرفتيم و سر نماز با هم شوخي ميکرديم و ميخنديديم و خانمهايي که يکسره به ما بارک الله و ماشاالله ميگفتند.
حال و هواي مسجد را دوست دارم. سقف گنبدي و کاشيکاريهاي مخصوص مسجد، حس خوبي به من ميدهد. دعاي همگاني و صداي پيرمردي که از ناي جان اذان و اقامه را ميگويد، احساس خوب و پاکي را در من برميانگيزد. براي همين هر وقت فرصتي پيش آيد و مجالي باشد دوست دارم نمازم را به خصوص نماز مغرب و عشا را در مسجد بخوانم.
بوي خوش مسجد، بوي خوش نزديکي به خدا، بوي خوش اجابت دعا، بوي لحظههاي نابي که ميتوان از قيد و بند دنيا رها شد و آزاد در هواي نوراني خدا، ايستاد و آسوده و بيخيال از هر چيز و هر کس، نماز خواند!
مسجد براي من، يک مسجد تنها، يک ساختمان زيبا يا زشت نيست، من خاطرات بسياري با مسجد دارم. خاطراتي که از کودکي با من همراهند و خيلي دوستشان دارم براي همين دوست داشتم تا پسر کوچکم نيز به مسجد بيايد و بتواند از همين کودکي اين خاطرات را براي خودش بسازد و انس بهتري با خداي خودش در خانهاش برقرار سازد و به همين دليل دست پسر کوچولويم را گرفتم و راهي مسجد شديم.
کمي زودتر از اذان به راه افتاديم. دوست داشتم لحظههاي بيشتري را در مسجد باشم. حتي قرآن هر شبم را گذاشتم تا بعد نماز در مسجد بخوانم و از حضور نوراني و خوب مسجد بيشتر لذت ببرم.
پسرم از همان اول دعواي زن و مرد داشت که:«من طرف زنها نميام»
خوب نميشد که من هم طرف مردها بروم. براي همين کلي توي راه توجيهش کردم که عيبي ندارد سمت خانمها بيايد چون هنوز خيلي کوچک است و قولم داد بعد نماز به خانه خاله برويم و او از ذوق رفتن به خانه خواهرم، قبول کرد به مسجد بيايد.
بيشتر خانمها روي صندلي نشستهبودند. راستي قديم که صندلي نبود، کسي پايش درد نميکرد؟
در ميان جمعيت کمتر خانم جواني ديده ميشد. اکثرا پير و فرسوده بودند. يک دو سه نفري جوان بودند. پيرها هم معلوم بود کاري در خانه ندارند و کسي منتظرشان نيست چرا که از خيلي قبل به مسجد آمدهبودند و تا آخرين لحظه نيز نشستند.
من و پسرم صف دوم بوديم. به پسرم گفتم بيا بريم وضو بگير با وضو نماز بخوان. او هم ناراحت از اين که سمت خانمها آوردهبودمش از خجالت سرش را بلند هم نکرد جوابم را بدهد. منم اصرار نکردم تا مبادا زده شود.
الله اکبر نماز مغرب را که گفتند پشت سر آقا من هم تکبير گفتم و به نماز ايستادم. پسرم سمت چپم بود و خانمي سمت راستم. همچين که من قامت بستم، خانم کناريام تا ديد بين خودش و ادامه صف فاصله است، بدو به سمت راست رفت و بين خودش و من فاصله دو نفري انداخت.
اي بابا! شنيدهبودم نبايد بين دو نفربيشتر از نيم متر فاصله باشد براي همين قبل سجده سعي کردم کمي به راست خيز بردارم.
ترسيدم بيشتر جا به جا شوم و نمازم درست نباشد.
رکعت دوم در رکوع، متوجه شدم خانمي کنارم ايستاد. به رکوع نرسيد براي همين ايستاد تا رکعت سوم بلند شويم و قامت ببندد.
دخترک جواني جلوي من ايستادهبود. از حرکات و نگاه و وول خوردنش احساس کردم، کمي ناتوانايي جسمي دارد. حال عقلياش را نفهميدم.
نماز که تمام شد به سجده رفتم و سر جايم تسبيح به دست نشستم و صلوات ميفرستادم که ناگهان متوجه شدم خانم کناريام روي سر پسرم از پشت نشسته.
پيرزني با چشمهاي تنگ و مقنعهاي سفيد که کش آن را از رو انداختهبود و صورت کوچکش، قلمبه از وسط مقنعه بيرون زده بود با چادر مشکي روي سر پسرم را گرفتهبود و با لهجهاي خاص نميدانم مال کجا؟ ميگفت:« ببين پسرم دستتو سر نماز اينجوري بذار، اين جوري نذار. اين جوري درسته، اين جوري غلطه» احساس ميکرد الان تمام مشکلات دنيا را حل کرده و کل بشريت را از جميع گناهان نجات داده!
من از ناراحتي حتي نگاهش هم نکردم. توي دلم گفتم اي حاج خانم چه توقعي از بچه هفت ساله داري؟ اين الان وضو ندارد و ممکن است حتي سر نماز بادي رها کرده، کل نماز همه را نيز به باد داده باشد.
هنوز از روي سر پسر کوچکم آن طرف نرفتهبود که پسرم صورتش را به من چسباند و با ناراحتي گفت:«مامان! کي ميريم؟ کي نماز تموم ميشه؟»
حاج خانم کار خودش را کرد! به چه التماس و کلکي بچه را آوردم به چه راحتي فرارش داد!
گفتم:« يه نماز ديگه مونده مامان. ببين خدا، تو رو چقدر دوست داشته که به خونهاش دعوت کرده. اينجا همهاش پر پيرزنه و تو تنها پسر کوچولويي هستي که تونستي بياي مهموني خدا. دستت هم هر جور بذاري خدا نماز تو رو از همه بيشتر دوست داره!»
پسرکم با اين حرفها کمي نرم شد و نشست.
گفتم خوب خدا رو شکر ديگه حاج خانم رفت و دست از سر پسرکم برداشت.
اما، امان از دل زينب واقعا!!
نماز عشا هنوز تمام نشدهبود که حاج خانم چشم تنگ، اينبار رو سر من فرود آمد:« ببين دخترم! هر چيزي رو بايد از بچگي به بچهها ياد داد و دوباره رو کرد به پسرم و گفت:« تو رکعت سوم چي ميگيم؟»
پسرم که اصلا نميفهميد حاج خانم چه ميگويد گفت:«چي؟»
حاج خانم دوباره گفت:« رکعت سوم چي ميگيم؟»
پسرم دوباره هم گفت:«چي؟»
من از ناراحتي سرم بلند نميشد. يعني چه؟؟؟
و ادامه داد سبحان الله والحمدلله و لا الله الا الله الله اکبر
پسرم گيج و هاج و واج، دوباره گفت:«چي؟»
حاج خانم پرسيد کلاس چندمي؟
گفت:« اول بودم ميرم دوم»
و به من گفت:« اين تو مدرسه بهش ياد ميدن اما شماي مادر هم بهش بگيد بهتره نبايد دستشو اين جوري بذاره بايد اين جور بذاره! أفرين پسرم!» احساس خاصي از نجات و هدايت را در چشمان و صدايش حس کردم!
گفتم بله حاج خانم! چشم حاج خانم تا شايد ولمان کند.
دخترک جلويي از جايش بلند شد. طفلک چندبار تلاش کرد تا چادرش را تاه کند اما نتوانست براي همين قلمبه گذاشت توي کيفش.
ناگهان حاج خانم عين زرو از جا پريد و خيلي دلسوزانه اما بيرحمانه، چادر را از دخترک گرفت و گفت:« بده من برات تا کنم. ببين اين طوري، نه اون طوري!»
دخترک ماندهبود از خجالت کدام طرف را نگاه کند! چشمهايش زنها را ميپاييد تا ببيند کسي متوجه اين قضيه شد يا نه!
خيلي گناه داشت! نميدانستم چه کار کنم تا دخترک را ازين خجالت نجات دهم ؟ فقط سعي کردم چشمانم را بم تا متوجه نشود که من متوجه شدم.
بعد از اين که اين فداکاري بزرگ را در حق دخترک کرد رو به من کرد و گفت:« ديدي؟ اگه مادرش بهش ياد دادهبود چادرش رو تاه کنه اين طوري نميشد. ديدي چقدر عصباني شد نتونست چادرشو تا کنه و مچاله کرد انداخت تو کيفش؟»
ول کن معامله نبود. ميدانستم که اگر همين طور بنشينم بايد به اندرزهاي حاج خانم گوش بدهم. فقط هر چه گفت، محکم گفتم:« بله حاج خانم! چشم، حاج خانم!
اگر کلمهاي بيشتر ميگفتم بايد تا صبح به نصيحتهاي او گوش ميدادم. نگذاشت يک تسبيح صلوات را درست و با آرامش بفرستم.
به پسرم گفتم پاشو بريم ،اما دلم نميآمد بدون خواندن قرآن مسجد را ترک کنم. با خودم گفتم حيفه که به خاطر اين قضيه نيتم را عوض کنم براي همين قرآني برداشتم و در گوشه ديگر مسجد، روي يک پله نشستم تا قرآنم را بخوانم.
متوجه شد که من به گوشه ديگري رفتم. دلم نميخواست که ناراحتش کنم اما دلم هم ميخواست قرآنم را در مسجد بخوانم. با خودم نيت کردهبودم . براي همين به دروغ پايم را ماليدم و گفتم:« چقدر پاهام درد گرفته که مثلا اومدم روي اين پله نشستم»
از کنارم دوباره رد شد و گفت:« اين(منظورش پسرم بود) نماز رو بلده؟»
گفتم:« نه حاج خانم»
گفت:« بهش ياد بده مادر، از بچگي بايد ياد داد بس که بچهها اشتباه ميکنند و بزرگها ميخندند اونها هم هيچي ياد نميگيرند. آخه زهرمار خنده، به بچه درستش رو ياد بدند»
گفتم:« بله حاج خانم! چشم حاج خانم! آره حاج خانم!»
تو رو خدا!!
نفهميدم چي خواندم و چي گفتم!
خدايا منو ببخش اين حاج خانمم دهنشو ببند،
يا الله از اين
درباره این سایت