«مرد همسايه مُرد ديشب!»
مَرد همسايه، مُرد ديشب!
مُرد مَرد همسايه در پس هول ديوارها!
در پس درختي سايه سوزانده
در پس روزهاي تاريکي
در پس شبي بيمهتاب!
ناگهان نبود مرگ همسايه
سالها پيش، مرگ او را کشت!
مرد همسايه مُرد ديشب!
سن و سالي نداشت رؤيايش
نکشيده، آرزويش، قد
و نديده روي او لبخند!
مرد همسايه مُرد ديشب
در ميان ميانسالي
در ميان در و ديوار
در ميان دوزخ پشيماني!
يک جسد بود پر از ناله
يکنفس بود پر از ماتم
مشت ميخورد از در و ديوار
مشت ميخورد از زن و فرزند
گوش ديوار همسايه، کر شده ز فريادش
گوش کوچه پر از ناله، گوش کوچه پر از ماتم!
ناسزا ميگفت به چمن،
به گل و سوسن و ياسمن
ناسزا ميگفت به پروانه،
شمع روشني در ميان يک خانه
ناسزا ميگفت، جواني را
چشمهي جاري روشنايي را
مرد همسايه بيمار بود
دايما سياه صداش، روي ديوار همسايه!
مرد همسايه زير تاريکي،
چادري زده بود به وسعت خود!
چادري به روي همه!
چادري سياه و کثيف از دروني خسته و مرده!
چه کبود بود و زشت، قد کوتاه رؤيايش!
چه کريه و نازيبا، صورت آسمان تاريکش!
غل و زنجير بود روح و جان باريکش
و کشانده خانه در خانه
از پس روزگار ديوانه!
مرد همسايه مُرد و ماند
پسر و دختراني به يادگار
نريخت قطره اشکي بر او
نه پسر، نه دختر، نه همسايه
مرد همسايه سخت زندگي ميکرد
زير باري ز ناباوريهايش
زير مشت پسر ، زير دندان دخترها
زير آن همه خشم و زير آن همه کينه
مُرد مرد همسايه!
نبود پير، مرد همسايه
وز درون چنان خشکيد،
که تمام ساقههاش پوکيد
و تمام شاخههاش، پوسيد!
روزگار به خط زشت، روي صورتش
خط خطيها کرد!
از زبانش، فرشته، آواره
از خرد، تهي بود، خانه!
مرد همسايه سخت بيمار بود
و صداي سخت بيماريش
خانه را به خود پيچيد
دختران به خود لرزاند
اين همه شدند ديوانه
و پسر نيز ديوانه
بس که از ديوار، ديوانگي آمد،
زن و مرد همسايه نيز ديوانه!
کوچه يکدست ديوانه!
مردم کوچه، ديوانه!
مرد همسايه در غروب دلتنگي،
در شبي سرد و بيمهتاب
در ميان اين همه فرياد
اين همه بيمهري و بيداد،
سوز سرما و گرد و غبار،
شب طولاني و صبح ناپايدار،
روي سنگي فتاد و جانش داد
در سکوتي که کوچه زد فرياد!
مرد همسايه مُرد ديشب!
کوچه امشب در سکوت غرق است!
و صداي برهنةي او نيست!
هاي مردم! يک نفر در اين کوچه،
پرصدا، بيصدا گشته!
کوچه تا صبح بيدار است
پِيِ مرد پرصدا گشته!
کوچه تبدار مرد بيمار است!
عادت اين بود که کوچه در او بود،
با نفسهاي او، همسر و سو بود
رفت و کوچه، تاريک مانده هنوز
روز نيامده، شب، نشستهاست، زود
کوچه تا صبح ميگريد
در غم مرد همسايه
کوچه يکدست، ديوانه!
مرد همسايه نيست در خانه!
درباره این سایت