به نام خداي مهربان
خواهش ميکنم!!
هنوز صدايش در گوشم است. از آن روز تا به الان صدايش در گوشم است در تمام وجودم صداي مظلوم و معصوم و کودکانهاش، مثل خودش آرام، ولي بلند، فرياد ميزند؛ خواهش ميکنم!!
خواهش ميکنم!
يک بار هم بيشتر نگفت و چيزي بر آن نيفزود اما چنان ملتمسانه و معصومانه بود که هنوز نتوانستم بعد اين مدت آن صدا و لحن و دخترکش را فراموش کنم!
کاش ميشد به عقب برگشت و خيلي چيزها را درست کرد! خيلي چيزها! مثل نگاه بيگناه مادرم براي لحظهاي بيشتر در کنارش بودن! مثل نگاه التماس جواني براي خريد يک نان برايش! مثل قصه آن بيبي از فاطمه کوچکش!
همهاش شدهام اي کاش! اي کاش براي تمام خوبيهايي که ميتوانستم و نکردم! ميتوانستم و دور شدم و در حسرتش هي آه ميکشم و گاه اشک ميريزم!
آن شب نيز زيارت شاهعبدالعظيم و دعاي کميلش با صداي خواهش مي کنم دخترک فال فروش از من دور شد و دور! پنهان شد و ناپيدا! گويي زيارتم را درست ادا نکردم و ناقص رها نمودم.
بعضي حرفها و نگاهها اگرچه تکرارند اما جور ديگري بر دل مينشينند و اسيرت مي کنند و اين بار صداي خواهش ميکنم دخترک مرا به زنجير کشيد و زيارتم را گم کرد!
انگار رفتهبودم زيارت تا به خودم ثابت شوم!ئ
يک اسکناس ده هزار توماني بيشتر نداشتم. از وقتي اين کارتهاي بانکي به ميان آمدهاند کمتر موقعي پيش ميخورد که در کيفم پول باشد و آن شب فقط همان اسکناس را داشتم که بايد مقداري از آن را بابت کرايه پارک ماشين ميدادم.
ماشينها در ترافيک شب جمعه و خروج از پارکينگ به کندي حرکت ميکردند و اين باعث شدهبود تا دخترک از فرصت استفاده کند و از رانندهها خواهش کند فالي از او بخرند.
همراه من، خيلي موافق کمک به گداها نبود. عقايد خاص خودش را داشت که اينها معتادند و خرج مواد ميکنند يا ازين بچهها پولشان را ميگيرند و به خودشان چيزي نميدهند براي همين حتي به راحتي نتوانستم به صورت دخترک نگاه کنم.
اسکناس را در دستم مچاله کردم تا نبيند. دستش را آرام روي شيشه گذاشت و گفت:«خانم فال بخريد»
من همينطور که سعي ميکردم جلو را نگاه کنم گفتم:«پول ندارم»
از همان گوشه چشم فهميدم ريخت و قيافه بعضي گداها را ندارد. خيل مودب و آرام بود و لباس تميز پوشيدهبود. روسرياش را محجبه و زيبا به سر کردهبود. لاغر بود اما نه زار و نزار و واررفته.
وقتي گفتم پول ندارم خيلي معصومانه و ملتمسانه بدون سر و صدا و خيلي آرام و موقر گفت:«خواهش ميکنم»
ماشين جلوي من به راه افتاد و من هم پا را از روي ترمز برداشتم و ماشين به جلو حرکت کرد.
بيهيچ اصرار و سر و صدايي از ماشين جدا شد. او به عقب برگشت و
اما من همانجا، جا ماندم!! همانجا ميان التماس يک دختر معصوم جا ماندم! ميان صدها افسوس و اما و اگر جا ماندم!!
ميتوانستم لااقل به صورت دخترانه معصومش در آن موقع نيمه شب، نگاه کنم و با مهرباني بگويم پول ندارم.
ميتوانستم مابقي پول پارک را برگردم و به او بدهم!!
ميتوانستم يکي دو کلمه با لبخند با او حرف بزنم!
اما نشد. مهمانهايم در ماشين بودند و عجله داشتند زودتر برگردند و من براي اين که مهمانهايم ناراحت نشوند زودتر به راه افتادم.
تا در خانه صداي دخترک در گوشم بود اينبار بلند در گوشم ميگفت:«خواااااااااهش ميکنمممممممممممممممممم!!»
صدايي از من در نميآمد چون تمام صداي دخترک در من پيچيدهبود. مثل بقيه گداها نبود. التماس دروغي نميکرد و خدا و پيغمبر را الکي وسط نياورد اصلا التماس نکرد فقط خيلي آرام و معصومانه گفت:« خواهش ميکنم»
خيلي اگر بود به کلاس چهارم يا پنجم ميخورد.
کاش لااقل نگاهش کردهبودم تا چشمانش را ميديدم! تا صورت معصومش را ميديدم!
من برگشتم با يک دنيا اشک و آه و صداي دخترک!
با خودم عهد کردم شب جمعهاي دوباره به حرم بروم و اين بار دنبالش بگردم.
اميدوارم دوباره ببينمش و دينم را به او ادا کنم. نه به آن دليل که او نيازمند بود که من بيشتر به کمک او نياز داشتم. بايد دستي را گرفت و دلي را شاد کرد تا معناي شادي را به عمق جان دريافت!
آن يک ذره کمک من هرگز او را نجات نميداد اما کم کمش به خودم ثابت ميکردم که هنوز انسانم. که هنوز هستم!
اين حديث از حضرت علي عليه السلام را هرگز از ياد نميبرم:«ان حوايج الناس اليکم نعمت من الله عليکم فاغتنموها
نيازهاي مردم به شما، نعمتي از سوي خداوند بر شماست، پس آنها را غنيمت شماريد»
من نه تنها نعمت خدا را غنيمت نشمرده بودم که نتوانستهبودم دل دخترکي را در آن نيمهشب شاد کنم و اين بيشتر از هرچيز آزردهاميساخت.
خيل عظيمي از دخترکان شهر، لباس فقر پوشيدهاند
و هر روز بر اين خيل، سيلي افزوده ميشود
هر روز ان شهرم بيشتر و جوانان بيکارش، بيشمارتر
و گريهها سر به فلک ميزنند و نعرههاي خشم، آسمان خراشتر
و ما آسوده و بياعتنا، ميگذريم از تمام اين پارهها و چهرهها
نميدانم انسانيت، جامهاش را بر تن که پوشانده که چنين
شهر و عريان است!!!
درباره این سایت