يا حق


محمد جان، گشنمونه


 


دير در راهروهاي قطار را باز کردند. ده دقيقه بيشتر تا حرکت قطار نمانده‌بود. مردم از سر و کول هم بالا مي‌رفتند تا زودتر خود را به کوپه‌شان برسانند. تا به حال اين‌گونه ايستگاه قطار را شلوغ نديده‌بود. يا هولش مي‌دادند يا از ازدحام و شلوغي ديگري را هول مي‌داد. صداي جيغ و داد کودکان بلند شده‌بود.


همه با اضطراب و عجله مي‌دويدند. انگار قيامت شده‌بود. هر کسي خودش بود و ساکش و کاري به ديگري نداشت. حاضر بودند از روي هم رد شوند تا زودتر به کوپه برسند.


يکي از کارکنان ايستگاه بلند به مردم مضطرب و دوان گفت:«عجله نکنيد. قطار کمي با تأخير ميره.»


ساکش را از دست راستش به دست چپش داد و بليطش را دوباره نگاه کرد. يادش رفته‌بود واگن هشت بود کوپه هفت يا واگن هفت بود کوپه هشت؟


از بالاي عينکش بليط را خواند: واگن هفت کوپه هشت.


تا دم در واگن هي با خودش تکرار کرد: واگن هفت کوپه هشت


واگن هفت کوپه هشت


واگن هفت کوپه هشت


واگن هفت کوپه هشت


بس عجله کرده‌بود و حرص خورده‌بود حافظه کوتاه مدتش همراهي نمي‌کرد.


صداي بلندگو او را به خودش آورد:


مسافرين محترم مشهد تهران ساعت 21 و 30 دقيقه تا دقايقي ديگر قطار حرکت مي‌کند. لطفا سوار شويد.


 با خودش گفت:«الان که گفت:«عچله نکنيد هنوز وقت داريد»


به در واگن که رسيد نگاه به بالاي پله کرد تا ببيند واگن هفت است يا


خدايا، هفت بود يا هشت؟


اگر کسي نبود حتما يکي وسط کله‌اش زده‌بود!


مأمور قطار گفت:«آقا لطفا بليطتون»


نگاهي به مأمور کرد و با خنده گفت:« اينقد تکرار کردم واگن چند کوپه چند، پاک يادم رفت چند بود!»


و بليط را که توي دستش مچاله شده‌بود به مآمور قطار داد.


مآمور قطار با خنده گفت:«عيب نداره آقا، از بس فکرها مشغوله! و به شوخي گفت:« شايدم از پيريه!»


مرد خنديد و گفت:«درستش همون سوميشه»


مامور قطار که از شوخي مرد خوشش اومده‌بود در حالي که نگاهي به بليط انداخت گفت:«درست اومديد. بفرماييد بالا»


همچين پايش را بالا گذاشت دم واگن شلوغ شد. همه مي‌خواستند با هم بالا بروند.


او که تيزتر بود توانسته‌بود خودش را ازين ازدحام دم در بالا بکشد.


توي راهرو هم شلوغ بود. به خصوص خانواده‌ها بچه‌دار بيشتر سر و صدا مي‌کردند.


کوپه‌ها را شمرد تا به کوپه هشت رسيد.


«اي بابا، صندلي چند بودم؟


داخل کوپه رفت و دوباره بليط را نگاه کرد: صندلي 45


هنوز داخل نشده‌بود که بقيه هم کوپه‌اي‌هايش دم در ايستاده‌بودند. ساک کوچکش را زير صندلي گذاشت و سريع نشست.


سرش از اين همه شلوغي و بدو بدو و استرس، درد گرفته‌بود.


چه مسافرتي بود! همه‌اش نگراني و بدو بدو و حالا هم يک کوپه شش تخته در پييتي!


کوچک و تنگ و کثيف! از سر ناچاري و کار مجبور شده‌بود با اين قطار برگردد.


صندلي وسط بايد مي‌نشست. اين را هم از بدشانسي‌اش به حساب آورد.


اصلا حوصله نداشت. دلش مي‌خواست همه زودتر چمدان‌هايشان را سر جايش بگذارند و زود برق را خاموش کنند و بخوابند.


يک پيرمرد با پسرش رو به رو نشستند و يک مرد جا افتاده نيز کنارشان.


سمت راستش جوانکي نشست و سمت چپش يک مرد چاق بو عرقو!


تمام اين‌ها را به حساب بدشانسي اين بارش گذاشت.


با اکراه خودش را از کنار مرد چاق، آن‌طرف‌تر کشيد و به جوانک نزديک‌تر شد.


هر چه آن‌طرف‌تر مي‌رفت، چاقالوهه بيشتر پهن مي‌شد!


بلاخره قطار به راه افتاد.


پيرمرد و پسرش سفره نانشان را تازه پهن کردند که شام بخورند. بوي شامي تو فضاي کوچک و تنگ کوپه پيچيد. ديگه نزديک بود بالا بياورد.


خسته بود و نا نداشت تا از کوپه خارج شود.


پيرمرد ظرف شامي و نان را تعارفشان کرد.


با خودش گفت:«آخه اين ساعت شب کسي گرسنه سوار قطار ميشه؟ چه وقت شام خوردنه؟ تا صبح توي کوپه بوي شامي مياد!»


جوانک کنارش بي‌صدا بود و بي اعتنا.


براي اين که از مرد چاق فاصله بگيرد کم بود روي کول جوان بنشيند.


منتظر بود تا شامشان را بخورند و سريع تخت‌ها را باز کنند و او بخوابد. تخت سوم را هم دوست نداشت نفسش آن بالا مي‌گرفت.


سرش را به صندلي تکيه داد تا چشمانش را نشسته ببندد.


در همين موقع صداي اس موبايل جوانک بلند شد. آن را هم نکرده‌بود کم کند و با صدايش چشمانش باز شد.


جوانک صفحه را بازکرد.


سرش کنار سر جوانک بود.


روي صفحه پيامي آمده‌بود:


«محمد جان، گشنمونه. خجالت مي‌کشيم ديگه از همسايه چيزي بگيريم»


جوانک گوشي را خاموش کرد. تخت سوم را بازکرد و بي‌هيچ حرف و سخني پايش را روي پله نردبان گذاشت و خودش را بالا کشيد و روي تخت رو به ديوار کوپه دراز کشيد.


مرد به آن سوي تاريکي پنجره، خيره ماند! ديگر هيچ صدا و بويي را نمي‌شنيد. مرور تمام بدشانسي‌هاش هم از يادش رفت. خوابش هم پريد.


فقط مدام آن پيام جلوي چشمانش راه مي‌رفت:


محمد جان، گشنمونه. خجالت مي‌کشيم ديگه از همسايه چيزي بگيريم!!


محمد جان گشنمونه


محمد جان گشنمونه


محمد جان گشنمونه


محمد جان گشنمونه




 


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : کوپه ,قطار ,واگن ,خودش ,صندلي ,گشنمونه ,کوپه هشتواگن ,مي‌کشيم ديگه ,همسايه چيزي ,خجالت مي‌کشيم ,گشنمونه خجالت ,گشنمونه خجالت مي‌کشيم ,جان، گشنمونه خجالت
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان مقاله خاروان فروش بروز مگ درس های سفر همچی در مورد جی تی ای باز ها کالای چوب نجاران کلینیک زیبایی مو آسیابهای صنعتی و خطوط میکرونیزه gmemo اس ام اس