به نام خدا
چشم حاج خانم
گاهي ميان شلوغي کارها و زندگي دوست دارم مثل جوانيام براي نماز به مسجد بروم. از کوچکي خاطرات خوبي از مسجد دارم. روزهايي که با دوستم به مسجد ميرفتيم و سر نماز با هم شوخي ميکرديم و ميخنديديم و خانمهايي که يکسره به ما بارک الله و ماشاالله ميگفتند.
حال و هواي مسجد را دوست دارم. سقف گنبدي و کاشيکاريهاي مخصوص مسجد، حس خوبي به من ميدهد. دعاي همگاني و صداي پيرمردي که از ناي جان اذان و اقامه را ميگويد، احساس خوب و پاکي را در من برميانگيزد. براي همين هر وقت فرصتي پيش آيد و مجالي باشد دوست دارم نمازم را به خصوص نماز مغرب و عشا را در مسجد بخوانم.
بوي خوش مسجد، بوي خوش نزديکي به خدا، بوي خوش اجابت دعا، بوي لحظههاي نابي که ميتوان از قيد و بند دنيا رها شد و آزاد در هواي نوراني خدا، ايستاد و آسوده و بيخيال از هر چيز و هر کس، نماز خواند!
مسجد براي من، يک مسجد تنها، يک ساختمان زيبا يا زشت نيست، من خاطرات بسياري با مسجد دارم. خاطراتي که از کودکي با من همراهند و خيلي دوستشان دارم براي همين دوست داشتم تا پسر کوچکم نيز به مسجد بيايد و بتواند از همين کودکي اين خاطرات را براي خودش بسازد و انس بهتري با خداي خودش در خانهاش برقرار سازد و به همين دليل دست پسر کوچولويم را گرفتم و راهي مسجد شديم.
کمي زودتر از اذان به راه افتاديم. دوست داشتم لحظههاي بيشتري را در مسجد باشم. حتي قرآن هر شبم را گذاشتم تا بعد نماز در مسجد بخوانم و از حضور نوراني و خوب مسجد بيشتر لذت ببرم.
پسرم از همان اول دعواي زن و مرد داشت که:«من طرف زنها نميام»
خوب نميشد که من هم طرف مردها بروم. براي همين کلي توي راه توجيهش کردم که عيبي ندارد سمت خانمها بيايد چون هنوز خيلي کوچک است و قولم داد بعد نماز به خانه خاله برويم و او از ذوق رفتن به خانه خواهرم، قبول کرد به مسجد بيايد.
بيشتر خانمها روي صندلي نشستهبودند. راستي قديم که صندلي نبود، کسي پايش درد نميکرد؟
در ميان جمعيت کمتر خانم جواني ديده ميشد. اکثرا پير و فرسوده بودند. يک دو سه نفري جوان بودند. پيرها هم معلوم بود کاري در خانه ندارند و کسي منتظرشان نيست چرا که از خيلي قبل به مسجد آمدهبودند و تا آخرين لحظه نيز نشستند.
من و پسرم صف دوم بوديم. به پسرم گفتم بيا بريم وضو بگير با وضو نماز بخوان. او هم ناراحت از اين که سمت خانمها آوردهبودمش از خجالت سرش را بلند هم نکرد جوابم را بدهد. منم اصرار نکردم تا مبادا زده شود.
الله اکبر نماز مغرب را که گفتند پشت سر آقا من هم تکبير گفتم و به نماز ايستادم. پسرم سمت چپم بود و خانمي سمت راستم. همچين که من قامت بستم، خانم کناريام تا ديد بين خودش و ادامه صف فاصله است، بدو به سمت راست رفت و بين خودش و من فاصله دو نفري انداخت.
اي بابا! شنيدهبودم نبايد بين دو نفربيشتر از نيم متر فاصله باشد براي همين قبل سجده سعي کردم کمي به راست خيز بردارم.
ترسيدم بيشتر جا به جا شوم و نمازم درست نباشد.
رکعت دوم در رکوع، متوجه شدم خانمي کنارم ايستاد. به رکوع نرسيد براي همين ايستاد تا رکعت سوم بلند شويم و قامت ببندد.
دخترک جواني جلوي من ايستادهبود. از حرکات و نگاه و وول خوردنش احساس کردم، کمي ناتوانايي جسمي دارد. حال عقلياش را نفهميدم.
نماز که تمام شد به سجده رفتم و سر جايم تسبيح به دست نشستم و صلوات ميفرستادم که ناگهان متوجه شدم خانم کناريام روي سر پسرم از پشت نشسته.
پيرزني با چشمهاي تنگ و مقنعهاي سفيد که کش آن را از رو انداختهبود و صورت کوچکش، قلمبه از وسط مقنعه بيرون زده بود با چادر مشکي روي سر پسرم را گرفتهبود و با لهجهاي خاص نميدانم مال کجا؟ ميگفت:« ببين پسرم دستتو سر نماز اينجوري بذار، اين جوري نذار. اين جوري درسته، اين جوري غلطه» احساس ميکرد الان تمام مشکلات دنيا را حل کرده و کل بشريت را از جميع گناهان نجات داده!
من از ناراحتي حتي نگاهش هم نکردم. توي دلم گفتم اي حاج خانم چه توقعي از بچه هفت ساله داري؟ اين الان وضو ندارد و ممکن است حتي سر نماز بادي رها کرده، کل نماز همه را نيز به باد داده باشد.
هنوز از روي سر پسر کوچکم آن طرف نرفتهبود که پسرم صورتش را به من چسباند و با ناراحتي گفت:«مامان! کي ميريم؟ کي نماز تموم ميشه؟»
حاج خانم کار خودش را کرد! به چه التماس و کلکي بچه را آوردم به چه راحتي فرارش داد!
گفتم:« يه نماز ديگه مونده مامان. ببين خدا، تو رو چقدر دوست داشته که به خونهاش دعوت کرده. اينجا همهاش پر پيرزنه و تو تنها پسر کوچولويي هستي که تونستي بياي مهموني خدا. دستت هم هر جور بذاري خدا نماز تو رو از همه بيشتر دوست داره!»
پسرکم با اين حرفها کمي نرم شد و نشست.
گفتم خوب خدا رو شکر ديگه حاج خانم رفت و دست از سر پسرکم برداشت.
اما، امان از دل زينب واقعا!!
نماز عشا هنوز تمام نشدهبود که حاج خانم چشم تنگ، اينبار رو سر من فرود آمد:« ببين دخترم! هر چيزي رو بايد از بچگي به بچهها ياد داد و دوباره رو کرد به پسرم و گفت:« تو رکعت سوم چي ميگيم؟»
پسرم که اصلا نميفهميد حاج خانم چه ميگويد گفت:«چي؟»
حاج خانم دوباره گفت:« رکعت سوم چي ميگيم؟»
پسرم دوباره هم گفت:«چي؟»
من از ناراحتي سرم بلند نميشد. يعني چه؟؟؟
و ادامه داد سبحان الله والحمدلله و لا الله الا الله الله اکبر
پسرم گيج و هاج و واج، دوباره گفت:«چي؟»
حاج خانم پرسيد کلاس چندمي؟
گفت:« اول بودم ميرم دوم»
و به من گفت:« اين تو مدرسه بهش ياد ميدن اما شماي مادر هم بهش بگيد بهتره نبايد دستشو اين جوري بذاره بايد اين جور بذاره! أفرين پسرم!» احساس خاصي از نجات و هدايت را در چشمان و صدايش حس کردم!
گفتم بله حاج خانم! چشم حاج خانم تا شايد ولمان کند.
دخترک جلويي از جايش بلند شد. طفلک چندبار تلاش کرد تا چادرش را تاه کند اما نتوانست براي همين قلمبه گذاشت توي کيفش.
ناگهان حاج خانم عين زرو از جا پريد و خيلي دلسوزانه اما بيرحمانه، چادر را از دخترک گرفت و گفت:« بده من برات تا کنم. ببين اين طوري، نه اون طوري!»
دخترک ماندهبود از خجالت کدام طرف را نگاه کند! چشمهايش زنها را ميپاييد تا ببيند کسي متوجه اين قضيه شد يا نه!
خيلي گناه داشت! نميدانستم چه کار کنم تا دخترک را ازين خجالت نجات دهم ؟ فقط سعي کردم چشمانم را بم تا متوجه نشود که من متوجه شدم.
بعد از اين که اين فداکاري بزرگ را در حق دخترک کرد رو به من کرد و گفت:« ديدي؟ اگه مادرش بهش ياد دادهبود چادرش رو تاه کنه اين طوري نميشد. ديدي چقدر عصباني شد نتونست چادرشو تا کنه و مچاله کرد انداخت تو کيفش؟»
ول کن معامله نبود. ميدانستم که اگر همين طور بنشينم بايد به اندرزهاي حاج خانم گوش بدهم. فقط هر چه گفت، محکم گفتم:« بله حاج خانم! چشم، حاج خانم!
اگر کلمهاي بيشتر ميگفتم بايد تا صبح به نصيحتهاي او گوش ميدادم. نگذاشت يک تسبيح صلوات را درست و با آرامش بفرستم.
به پسرم گفتم پاشو بريم ،اما دلم نميآمد بدون خواندن قرآن مسجد را ترک کنم. با خودم گفتم حيفه که به خاطر اين قضيه نيتم را عوض کنم براي همين قرآني برداشتم و در گوشه ديگر مسجد، روي يک پله نشستم تا قرآنم را بخوانم.
متوجه شد که من به گوشه ديگري رفتم. دلم نميخواست که ناراحتش کنم اما دلم هم ميخواست قرآنم را در مسجد بخوانم. با خودم نيت کردهبودم . براي همين به دروغ پايم را ماليدم و گفتم:« چقدر پاهام درد گرفته که مثلا اومدم روي اين پله نشستم»
از کنارم دوباره رد شد و گفت:« اين(منظورش پسرم بود) نماز رو بلده؟»
گفتم:« نه حاج خانم»
گفت:« بهش ياد بده مادر، از بچگي بايد ياد داد بس که بچهها اشتباه ميکنند و بزرگها ميخندند اونها هم هيچي ياد نميگيرند. آخه زهرمار خنده، به بچه درستش رو ياد بدند»
گفتم:« بله حاج خانم! چشم حاج خانم! آره حاج خانم!»
تو رو خدا!!
نفهميدم چي خواندم و چي گفتم!
خدايا منو ببخش اين حاج خانمم دهنشو ببند،
يا الله از اين
به نام خداي مهربان
خواهش ميکنم!!
هنوز صدايش در گوشم است. از آن روز تا به الان صدايش در گوشم است در تمام وجودم صداي مظلوم و معصوم و کودکانهاش، مثل خودش آرام، ولي بلند، فرياد ميزند؛ خواهش ميکنم!!
خواهش ميکنم!
يک بار هم بيشتر نگفت و چيزي بر آن نيفزود اما چنان ملتمسانه و معصومانه بود که هنوز نتوانستم بعد اين مدت آن صدا و لحن و دخترکش را فراموش کنم!
کاش ميشد به عقب برگشت و خيلي چيزها را درست کرد! خيلي چيزها! مثل نگاه بيگناه مادرم براي لحظهاي بيشتر در کنارش بودن! مثل نگاه التماس جواني براي خريد يک نان برايش! مثل قصه آن بيبي از فاطمه کوچکش!
همهاش شدهام اي کاش! اي کاش براي تمام خوبيهايي که ميتوانستم و نکردم! ميتوانستم و دور شدم و در حسرتش هي آه ميکشم و گاه اشک ميريزم!
آن شب نيز زيارت شاهعبدالعظيم و دعاي کميلش با صداي خواهش مي کنم دخترک فال فروش از من دور شد و دور! پنهان شد و ناپيدا! گويي زيارتم را درست ادا نکردم و ناقص رها نمودم.
بعضي حرفها و نگاهها اگرچه تکرارند اما جور ديگري بر دل مينشينند و اسيرت مي کنند و اين بار صداي خواهش ميکنم دخترک مرا به زنجير کشيد و زيارتم را گم کرد!
انگار رفتهبودم زيارت تا به خودم ثابت شوم!ئ
يک اسکناس ده هزار توماني بيشتر نداشتم. از وقتي اين کارتهاي بانکي به ميان آمدهاند کمتر موقعي پيش ميخورد که در کيفم پول باشد و آن شب فقط همان اسکناس را داشتم که بايد مقداري از آن را بابت کرايه پارک ماشين ميدادم.
ماشينها در ترافيک شب جمعه و خروج از پارکينگ به کندي حرکت ميکردند و اين باعث شدهبود تا دخترک از فرصت استفاده کند و از رانندهها خواهش کند فالي از او بخرند.
همراه من، خيلي موافق کمک به گداها نبود. عقايد خاص خودش را داشت که اينها معتادند و خرج مواد ميکنند يا ازين بچهها پولشان را ميگيرند و به خودشان چيزي نميدهند براي همين حتي به راحتي نتوانستم به صورت دخترک نگاه کنم.
اسکناس را در دستم مچاله کردم تا نبيند. دستش را آرام روي شيشه گذاشت و گفت:«خانم فال بخريد»
من همينطور که سعي ميکردم جلو را نگاه کنم گفتم:«پول ندارم»
از همان گوشه چشم فهميدم ريخت و قيافه بعضي گداها را ندارد. خيل مودب و آرام بود و لباس تميز پوشيدهبود. روسرياش را محجبه و زيبا به سر کردهبود. لاغر بود اما نه زار و نزار و واررفته.
وقتي گفتم پول ندارم خيلي معصومانه و ملتمسانه بدون سر و صدا و خيلي آرام و موقر گفت:«خواهش ميکنم»
ماشين جلوي من به راه افتاد و من هم پا را از روي ترمز برداشتم و ماشين به جلو حرکت کرد.
بيهيچ اصرار و سر و صدايي از ماشين جدا شد. او به عقب برگشت و
اما من همانجا، جا ماندم!! همانجا ميان التماس يک دختر معصوم جا ماندم! ميان صدها افسوس و اما و اگر جا ماندم!!
ميتوانستم لااقل به صورت دخترانه معصومش در آن موقع نيمه شب، نگاه کنم و با مهرباني بگويم پول ندارم.
ميتوانستم مابقي پول پارک را برگردم و به او بدهم!!
ميتوانستم يکي دو کلمه با لبخند با او حرف بزنم!
اما نشد. مهمانهايم در ماشين بودند و عجله داشتند زودتر برگردند و من براي اين که مهمانهايم ناراحت نشوند زودتر به راه افتادم.
تا در خانه صداي دخترک در گوشم بود اينبار بلند در گوشم ميگفت:«خواااااااااهش ميکنمممممممممممممممممم!!»
صدايي از من در نميآمد چون تمام صداي دخترک در من پيچيدهبود. مثل بقيه گداها نبود. التماس دروغي نميکرد و خدا و پيغمبر را الکي وسط نياورد اصلا التماس نکرد فقط خيلي آرام و معصومانه گفت:« خواهش ميکنم»
خيلي اگر بود به کلاس چهارم يا پنجم ميخورد.
کاش لااقل نگاهش کردهبودم تا چشمانش را ميديدم! تا صورت معصومش را ميديدم!
من برگشتم با يک دنيا اشک و آه و صداي دخترک!
با خودم عهد کردم شب جمعهاي دوباره به حرم بروم و اين بار دنبالش بگردم.
اميدوارم دوباره ببينمش و دينم را به او ادا کنم. نه به آن دليل که او نيازمند بود که من بيشتر به کمک او نياز داشتم. بايد دستي را گرفت و دلي را شاد کرد تا معناي شادي را به عمق جان دريافت!
آن يک ذره کمک من هرگز او را نجات نميداد اما کم کمش به خودم ثابت ميکردم که هنوز انسانم. که هنوز هستم!
اين حديث از حضرت علي عليه السلام را هرگز از ياد نميبرم:«ان حوايج الناس اليکم نعمت من الله عليکم فاغتنموها
نيازهاي مردم به شما، نعمتي از سوي خداوند بر شماست، پس آنها را غنيمت شماريد»
من نه تنها نعمت خدا را غنيمت نشمرده بودم که نتوانستهبودم دل دخترکي را در آن نيمهشب شاد کنم و اين بيشتر از هرچيز آزردهاميساخت.
خيل عظيمي از دخترکان شهر، لباس فقر پوشيدهاند
و هر روز بر اين خيل، سيلي افزوده ميشود
هر روز ان شهرم بيشتر و جوانان بيکارش، بيشمارتر
و گريهها سر به فلک ميزنند و نعرههاي خشم، آسمان خراشتر
و ما آسوده و بياعتنا، ميگذريم از تمام اين پارهها و چهرهها
نميدانم انسانيت، جامهاش را بر تن که پوشانده که چنين
شهر و عريان است!!!
برايت آرزو ميکنم.
به هر سويي که مينگرم تو هستي و تو
تو هستي و تمام تو و او و ديگري
غم تو از درد جانم، بيشتر سينهام را ميشکافد و قلبم را به دار ميکشد!
برايت از صميم جانم از آن برآورنده نياز و دعا از آن يکتاي بينياز دارا ،آرزو ميکنم
آرزو ميکنم که سر معصوميت و کودکيات را بر روي پاي مادري دلسوز بگذاري و در آغوش پدري مهربان به خواب روي!
برايت آرزو ميکنم سرت را روي بالشتي نرم بگذاري و پاهايت را روي فرش خانهات دراز کني!
آرزو ميکنم زير گرماي جانکاه خورشيد، تو در خنکاي مهر خانوادهات بنشيني و کودکيات را در کوچههاي بازي و خنده، بزرگ شوي!
برايت آرزو ميکنم دست مهر بر سرت فرود آيد و صداي آرام مهرباني را به گوش بشنوي! تنت در سايه سلامت باشد و جانت رها از هر ستمي!
آرزو ميکنم بتواني آرزوهايت را روي هر ديواري بنويسي و نقاشياش را رنگارنگ بکشي و تصويرش را در روشناي بزرگيات، نمايان سازي!
برايت آرزو ميکنم بهترين کارها را پيشه کني، آن گونه که دوست داري و ساعاتي را در فراغ و آسايش کنار عزيزانت به شادي، به سلامت و به آرزو و دعا، سپري سازي!
آرزو ميکنم، رنج و درد رهايت کنند و سلامتي تو را در بغل گيرد و تو شادي را فرياد کني!
آرزو ميکنم بهترين پدر و مادر را داشتهباشي و دوستداشتنيترين فرزند را در آغوش گيري و روياهاي زيباي ناتمامت را به عزيزترين پاره وجودت بسپاري!
تو، شايستهي بهترينها هستي! تو را نبايد غبار خيابانّها و دود دم رنجها، سياه کند!
برايت آرزو ميکنم بتواني آرزو را زمزمه کني!
برايت آرزو ميکنم که بهترين لحظهها را به زيباترين شکل ستارهبارانش، حس کني و لمس نمايي!
آرزو ميکنم دستانت به سوي خورشيد بلند شود و از آسمان شب، تمام ستارههايش را بچيني!
آرزو ميکنم چشمانت به مهتاب، در خواب شود و با روياهاي سپيدت، بيدار!
تو از جنس خورشيدي، به رنگ آبي دريا، به نزديکي، هوا و به ملايمي، نسيم! تو را هيچ غباري نبايد دور زند و هيچ سياهي نبايد محاصره نمايد!
برايت چراغي از روشني، پيغامبري از نور و شچاعتي از دريا آرزو ميکنم!
دلم ميخواهد جيبهايت به اندازه قناعت و خرسندي، لبريز باشد تا هيچ فقر و نداري تو را آزرده نسازد!
برايت هفت آسمان و هزاران زمين، خدا آرزو ميکنم تا از هر دري که خسته شدي، در افقي نزديکتر از زمين و آسمان، خدا را ببيني و سرشار شوي! خدا را ببيني و آزاد شوي!
برايت آرزو ميکنم نان خاليات را با چنان هوسي بخوري که در خيال هيچ مرغ و گوشت برياني، اشک نريزي!
آرزو ميکنم پاهايت آن قدر محکم و استوار باشد که تمام فراز و نشيبها، تمام کوه و دشتّها، تمام درهها و سنگها را به تگ بپيمايي و چين بر ابرو نياوري!
برايت آرزو ميکنم در ميان تمام تنهاييهات، دلت جمع خدا باشد و سرت پر از همهمه آرزوهايي که دست به دامن تو، فرياد ميزنند!
برايت آرزو ميکنم که در ميان اين همه سياهي و غبار، تو روشنايي را بيابي و از کنار غبارها به سلامت به نور آويزان گردي!
برايت آرزو ميکنم که دوستت بدارند و در کنج دلهاي آبي رودخانهها بنشيني! از تو هر مردابي به دور! بر تو هر بيابان شني، نابود!
آرزو ميکنم که بداني، آرزوها پاياني ندارند و تو ميتواني همه را در قلبت، جاي دهي و به دست آري! کافي است آنها را روي ديوار قلبت بنويسي، تمام آنها از آن تو خواهندبود!
ما خواهيم رفت و اين دنيا با تمام آرزوهايش خواهدماند. هر چه را که ميخواهي، به دور از ستم و ناجوانمردي، به دور از حرص و طمع، به دور از سياهي و گناه، بردار و با خود ببر! آنها را درون سينهات ضبط کن و ببر!
شب آن گرسنه و شب آن سير هر دو ميگذرد. آن يکي در غقلت و اين يکي در آرزو!
برايت آرزو ميکنم که آرزوي ديگران را آرزو کني! قلبت براي صداي کودک همسايه بلرزد و پايت براي برآوردن نياز ديگري، قدم بردارد. دستانت به التماس دستي، دراز شود و با خنده ديگري، شاد شوي!
تو برتر از آني که فقط خود باشي
برايت آرزوي ديگران را آرزومندم
به نام او
عينک آفتابي
پانزده سالم بود که راهي جبهه شدم، مثل خيلي از دوستان همسن و سال ديگرم. مثل تمام جوانان آن سالها که نواي کربلا آنها را به جبهه ميکشاند.
آن سال مردود هم شدهبودم. بيشتر از درس و مدرسه جذب الکترونيک شدهبودم و بيشتر وقتم را صرف يادگيري و تعمير و ساخت وسايل برقي ميکردم و همين باعث شد تا آن سال از مدرسه جا بمانم و مردودي هم بهانهاي شد تا در جبهه دنبال پناهگاهي براي فراموشي مدرسه بگردم.
به مادرم خيلي اصرار کردم تا بگذارد من به جبهه بروم. به او گفتم:«شما که بچه زياد داريد حالا من نباشم» مادرک مهربانم ميگفت«نه مادر نگو،من شبها بيدار ميشم و دنبال تو ميگردم تا روت پتو بندازمو و تو نيستي»
با هر ترفند و التماسي که بود مادرم راضي کردم تا بگذارد من به جبهه بروم. اسفند شصت و چهار. من شدم بيسيمچي لشکر پنج نصر.
با همين دو چشمم، چيزهايي را ديدم که با هيچ زباني، ادا نخواهند شد. صحنههايي که قلبم به مرورش، درد ميگيرد و جانم به فرياد ميآيد.
ديدم که چگونه ناجوانمردانه،دشمن بر زمان و زمين تاخت و چه مردممان، جان در کفه اخلاص نهاده،سر فداکردند!
با همان سن کمم، ديدم که چگونه دستها و پاهاي جدا از تن شهيدان را بر پشت وانتي سوار کردند و من در ميان آنها تا انتهاي مسير نشستم.
هفتهاي دو سه ساعت مرخصي داشتيم و به اهواز ميآمديم. گشتي ميزديم و دوباره برميگشتيم.
عينک ميزدم. عينکم توي آفتاب سياه ميشد. فتوکروم بود. مثل عينک آفتابي به نظر ميرسيد.
زير پل اهواز ايستادهبودم. جوانکي اهل اسفراين که در همين لشکر ما بود و درست مثل خودم بيسيمچي بود جلو آمد و گفت:«عينکتو ميدي زير پل عکس بگيرم؟»
همسن و سال خودم بود. هر چه فکر ميکنم اسمش يادم نميآيد، فقط به ياد دارم فاميلش نوروزي بود. نوجوان باريک لاغر اندامي بود. آنموقعها، جبههها پر بود از همين سن و سالها و شايد کمتر.
عينکم را گرفت و زير پل عکس گرفت.
ده روز بعد، پس از عمليات والفجرهشت، خبر شهادت نوروزي را شنيدم. دوستي ميگفت:«عکس روي حجله شهادتش همان عکسي بود که با لباس جبهه و عينک آفتابي تو زير پل اهواز گرفتهبود!»
ميگفت:«دو روز بعد عمليات والفجر هشت، به شهادت رسيده!»
شهيد جوان، نوروزي، 15 ساله از اسفراين* عمليات والفجر هشت
«ياد همه شهيدانمان گرامي»
«تا که ت گويند.»
تا که ت گويند تفنگت برندار
تانک خشم و تيرگي روشن مکن
تيغ تيز تفرقه بيرون مکش
تا که ت گويند تلافي سر مکن
ترس را در عمق جرأت دفن کن
تابوي نفرت به تنهايي کشان
هر چه تاريکي، بغل کن روشني
تلخها شيرين بکش،
تدبيرها، تنديس کن
تانکها را گل بزن
هر تفنگي، تيرک يک خانه کن
اندکي توتي بيار در کاسهاي
تيلههاي کودکي را رو نما
تار را بردار، تن بر تار زن
تاه کن اندوه و غصه، تازه ها را پهن کن
تا تواني تيم مهري گردآر
تعارفي کن توپ را در کوچهاي
تيرک دروازهاي تعمير کن
تاب ده آن دخترک را بر درخت
روي ديوار خرابه عکس تاکستان بکش
تنبلي را دار زن، تنبور را بيدار کن
تنگ در آغوش گير آن تکيه بر ديوار را
تک يتيم کوچهاي، تنها تن آوار را
تکه تکه کن تکبر
تکبيرگو، تعظيم کن
ترس را در بند کن،
لبخند را تقسيم کن
در تنور عشق ناني تازه پز
تازهها را تا که تازهاست، تست کن
هر تبي را آرزويي است، تند نبضش را بگير
تقتق در ميرسد قلبت برو تسليم کن
تور مهتاب است امشب،
پنجره دارد تماشا
رو به دريا کن تماشا، رقص مهتابي درياست
ت به ت تکرار کن تاريخ دلداران عشق
کهنههاي تازه مانده از تمناهاي اشک
ثبت کن سکان ساکت ماندهي سرخ نگاه
التماس تابخورده در فرود اشک و آه
تا تواني تيشه را انديشه کن
تيرگي را روشني، روشني، تکثير کن
تا بداني تا که ت گويند تفنگت برندار
تيرها، تنبيهها، نفرت و تشويشها،
با طنابي رو به تنهايي ببند
تا تبسم هست، تحمل هست چرا تير و تفنگ
تا که صلح و دوستي چرا قهر است و جنگ؟
تا که ت گويند تعارف کن دلت
رو به تابش پهن کن دست تمناهاي سخت!
تا که ت گويند، تو، معني مکن
هر تاي تو نيستي تغيير کن
يا حق
محمد جان، گشنمونه
دير در راهروهاي قطار را باز کردند. ده دقيقه بيشتر تا حرکت قطار نماندهبود. مردم از سر و کول هم بالا ميرفتند تا زودتر خود را به کوپهشان برسانند. تا به حال اينگونه ايستگاه قطار را شلوغ نديدهبود. يا هولش ميدادند يا از ازدحام و شلوغي ديگري را هول ميداد. صداي جيغ و داد کودکان بلند شدهبود.
همه با اضطراب و عجله ميدويدند. انگار قيامت شدهبود. هر کسي خودش بود و ساکش و کاري به ديگري نداشت. حاضر بودند از روي هم رد شوند تا زودتر به کوپه برسند.
يکي از کارکنان ايستگاه بلند به مردم مضطرب و دوان گفت:«عجله نکنيد. قطار کمي با تأخير ميره.»
ساکش را از دست راستش به دست چپش داد و بليطش را دوباره نگاه کرد. يادش رفتهبود واگن هشت بود کوپه هفت يا واگن هفت بود کوپه هشت؟
از بالاي عينکش بليط را خواند: واگن هفت کوپه هشت.
تا دم در واگن هي با خودش تکرار کرد: واگن هفت کوپه هشت
واگن هفت کوپه هشت
واگن هفت کوپه هشت
واگن هفت کوپه هشت
بس عجله کردهبود و حرص خوردهبود حافظه کوتاه مدتش همراهي نميکرد.
صداي بلندگو او را به خودش آورد:
مسافرين محترم مشهد تهران ساعت 21 و 30 دقيقه تا دقايقي ديگر قطار حرکت ميکند. لطفا سوار شويد.
با خودش گفت:«الان که گفت:«عچله نکنيد هنوز وقت داريد»
به در واگن که رسيد نگاه به بالاي پله کرد تا ببيند واگن هفت است يا
خدايا، هفت بود يا هشت؟
اگر کسي نبود حتما يکي وسط کلهاش زدهبود!
مأمور قطار گفت:«آقا لطفا بليطتون»
نگاهي به مأمور کرد و با خنده گفت:« اينقد تکرار کردم واگن چند کوپه چند، پاک يادم رفت چند بود!»
و بليط را که توي دستش مچاله شدهبود به مآمور قطار داد.
مآمور قطار با خنده گفت:«عيب نداره آقا، از بس فکرها مشغوله! و به شوخي گفت:« شايدم از پيريه!»
مرد خنديد و گفت:«درستش همون سوميشه»
مامور قطار که از شوخي مرد خوشش اومدهبود در حالي که نگاهي به بليط انداخت گفت:«درست اومديد. بفرماييد بالا»
همچين پايش را بالا گذاشت دم واگن شلوغ شد. همه ميخواستند با هم بالا بروند.
او که تيزتر بود توانستهبود خودش را ازين ازدحام دم در بالا بکشد.
توي راهرو هم شلوغ بود. به خصوص خانوادهها بچهدار بيشتر سر و صدا ميکردند.
کوپهها را شمرد تا به کوپه هشت رسيد.
«اي بابا، صندلي چند بودم؟
داخل کوپه رفت و دوباره بليط را نگاه کرد: صندلي 45
هنوز داخل نشدهبود که بقيه هم کوپهايهايش دم در ايستادهبودند. ساک کوچکش را زير صندلي گذاشت و سريع نشست.
سرش از اين همه شلوغي و بدو بدو و استرس، درد گرفتهبود.
چه مسافرتي بود! همهاش نگراني و بدو بدو و حالا هم يک کوپه شش تخته در پييتي!
کوچک و تنگ و کثيف! از سر ناچاري و کار مجبور شدهبود با اين قطار برگردد.
صندلي وسط بايد مينشست. اين را هم از بدشانسياش به حساب آورد.
اصلا حوصله نداشت. دلش ميخواست همه زودتر چمدانهايشان را سر جايش بگذارند و زود برق را خاموش کنند و بخوابند.
يک پيرمرد با پسرش رو به رو نشستند و يک مرد جا افتاده نيز کنارشان.
سمت راستش جوانکي نشست و سمت چپش يک مرد چاق بو عرقو!
تمام اينها را به حساب بدشانسي اين بارش گذاشت.
با اکراه خودش را از کنار مرد چاق، آنطرفتر کشيد و به جوانک نزديکتر شد.
هر چه آنطرفتر ميرفت، چاقالوهه بيشتر پهن ميشد!
بلاخره قطار به راه افتاد.
پيرمرد و پسرش سفره نانشان را تازه پهن کردند که شام بخورند. بوي شامي تو فضاي کوچک و تنگ کوپه پيچيد. ديگه نزديک بود بالا بياورد.
خسته بود و نا نداشت تا از کوپه خارج شود.
پيرمرد ظرف شامي و نان را تعارفشان کرد.
با خودش گفت:«آخه اين ساعت شب کسي گرسنه سوار قطار ميشه؟ چه وقت شام خوردنه؟ تا صبح توي کوپه بوي شامي مياد!»
جوانک کنارش بيصدا بود و بي اعتنا.
براي اين که از مرد چاق فاصله بگيرد کم بود روي کول جوان بنشيند.
منتظر بود تا شامشان را بخورند و سريع تختها را باز کنند و او بخوابد. تخت سوم را هم دوست نداشت نفسش آن بالا ميگرفت.
سرش را به صندلي تکيه داد تا چشمانش را نشسته ببندد.
در همين موقع صداي اس موبايل جوانک بلند شد. آن را هم نکردهبود کم کند و با صدايش چشمانش باز شد.
جوانک صفحه را بازکرد.
سرش کنار سر جوانک بود.
روي صفحه پيامي آمدهبود:
«محمد جان، گشنمونه. خجالت ميکشيم ديگه از همسايه چيزي بگيريم»
جوانک گوشي را خاموش کرد. تخت سوم را بازکرد و بيهيچ حرف و سخني پايش را روي پله نردبان گذاشت و خودش را بالا کشيد و روي تخت رو به ديوار کوپه دراز کشيد.
مرد به آن سوي تاريکي پنجره، خيره ماند! ديگر هيچ صدا و بويي را نميشنيد. مرور تمام بدشانسيهاش هم از يادش رفت. خوابش هم پريد.
فقط مدام آن پيام جلوي چشمانش راه ميرفت:
محمد جان، گشنمونه. خجالت ميکشيم ديگه از همسايه چيزي بگيريم!!
محمد جان گشنمونه
محمد جان گشنمونه
محمد جان گشنمونه
محمد جان گشنمونه
«به ياد شادي»
نسيم ميوزيد
گل ميرقصيد و
بلبل آواز ميخواند
پرنده روي شاخه، جيکجيک ميکرد
خورشيد زرد طلايي روي ابر درشت لم دادهبود
از آن بالاي آبي، زمين سبز را چشمنوازي ميکرد
روي گلهاي باغ، پروانههاي رنگارنگ
رقص شادي سر ميدادند
و شراب گل سرخ، سر ميکشيدند
پروانه به آهنگ بلبل، گل را بوسه ميدادند
باغ آرزوي خاک را برآوردهميکرد
در اين ميان
شادي ميان باغ گل، مست و شادمان ميدويد
با پروانه دوشادوش ميرقصيد
و روي گلها، ميغلتيد
شادي، شادي باغ را مستانه دوست داشت
و دوستان باغ را ديوانه!
به دنبال باغي بزرگتر و پروانههايي، مستتر
از کوچه باغ گل دور شد و دورتر!
شب شد و تاريک بيمهتاب، بر دشت چيره گشت
شادي به تنهايي، دالان هولناک سياهي را پيش گرفت
دست از دست پروانه رها کرد و
پاي از باغ گل، بيرون نهاد!
در بيابان سرد و تاريک شب، ميان زوزهي گرگها، گم شد و
صداي کلاغ را دنبال کرد
همپر کرکس شد
ميان خارها، لانه ساخت و
از خرابهها، دانه برچيد
شادي، در آغوش سرد وحشي آزادي تاريک،
ميان پرندههاي بيپر، پرپر شد
محو شد و در تاريکي طولاني تنهايي
صداي نور را نشنيد
نرمي نسيم را نچشيد
در آغوش توفان، خوابيد
به گردباد تند خشن پيوست
به شب، سجده کرد و به روز پشت!
او را به دست باد سپردند و در آغوش خاک!
و ماند بر چشمها، اين آرزو
که اي کاش
از پنجرهي شکستهي خانه اش
دستي، پر شکستهاش را ميگرفت
کاش قلبي براي ساقه نازک عمرش، ميتپيد!
کاش يکنفر، در آغوش دلش،
شادي را بغل ميکرد
کاش
يکنفر که براي شادي، شادي، روشني ميآورد
يکنفر که او را به سينهي خاک، نميسپرد
يکنفر از جنس خوبيها
يک نفر از رنگ مهر
يک نفر با دال دوست، با ميم مادر
يکنفر از رنگ بابا،
يک نفر با واو خواهر
يک معلم، يک برادر
کاش شادي، پيش ما بود!
کاش اين اي کاشها، در خاک بود!
«مرد همسايه مُرد ديشب!»
مَرد همسايه، مُرد ديشب!
مُرد مَرد همسايه در پس هول ديوارها!
در پس درختي سايه سوزانده
در پس روزهاي تاريکي
در پس شبي بيمهتاب!
ناگهان نبود مرگ همسايه
سالها پيش، مرگ او را کشت!
مرد همسايه مُرد ديشب!
سن و سالي نداشت رؤيايش
نکشيده، آرزويش، قد
و نديده روي او لبخند!
مرد همسايه مُرد ديشب
در ميان ميانسالي
در ميان در و ديوار
در ميان دوزخ پشيماني!
يک جسد بود پر از ناله
يکنفس بود پر از ماتم
مشت ميخورد از در و ديوار
مشت ميخورد از زن و فرزند
گوش ديوار همسايه، کر شده ز فريادش
گوش کوچه پر از ناله، گوش کوچه پر از ماتم!
ناسزا ميگفت به چمن،
به گل و سوسن و ياسمن
ناسزا ميگفت به پروانه،
شمع روشني در ميان يک خانه
ناسزا ميگفت، جواني را
چشمهي جاري روشنايي را
مرد همسايه بيمار بود
دايما سياه صداش، روي ديوار همسايه!
مرد همسايه زير تاريکي،
چادري زده بود به وسعت خود!
چادري به روي همه!
چادري سياه و کثيف از دروني خسته و مرده!
چه کبود بود و زشت، قد کوتاه رؤيايش!
چه کريه و نازيبا، صورت آسمان تاريکش!
غل و زنجير بود روح و جان باريکش
و کشانده خانه در خانه
از پس روزگار ديوانه!
مرد همسايه مُرد و ماند
پسر و دختراني به يادگار
نريخت قطره اشکي بر او
نه پسر، نه دختر، نه همسايه
مرد همسايه سخت زندگي ميکرد
زير باري ز ناباوريهايش
زير مشت پسر ، زير دندان دخترها
زير آن همه خشم و زير آن همه کينه
مُرد مرد همسايه!
نبود پير، مرد همسايه
وز درون چنان خشکيد،
که تمام ساقههاش پوکيد
و تمام شاخههاش، پوسيد!
روزگار به خط زشت، روي صورتش
خط خطيها کرد!
از زبانش، فرشته، آواره
از خرد، تهي بود، خانه!
مرد همسايه سخت بيمار بود
و صداي سخت بيماريش
خانه را به خود پيچيد
دختران به خود لرزاند
اين همه شدند ديوانه
و پسر نيز ديوانه
بس که از ديوار، ديوانگي آمد،
زن و مرد همسايه نيز ديوانه!
کوچه يکدست ديوانه!
مردم کوچه، ديوانه!
مرد همسايه در غروب دلتنگي،
در شبي سرد و بيمهتاب
در ميان اين همه فرياد
اين همه بيمهري و بيداد،
سوز سرما و گرد و غبار،
شب طولاني و صبح ناپايدار،
روي سنگي فتاد و جانش داد
در سکوتي که کوچه زد فرياد!
مرد همسايه مُرد ديشب!
کوچه امشب در سکوت غرق است!
و صداي برهنةي او نيست!
هاي مردم! يک نفر در اين کوچه،
پرصدا، بيصدا گشته!
کوچه تا صبح بيدار است
پِيِ مرد پرصدا گشته!
کوچه تبدار مرد بيمار است!
عادت اين بود که کوچه در او بود،
با نفسهاي او، همسر و سو بود
رفت و کوچه، تاريک مانده هنوز
روز نيامده، شب، نشستهاست، زود
کوچه تا صبح ميگريد
در غم مرد همسايه
کوچه يکدست، ديوانه!
مرد همسايه نيست در خانه!
درباره این سایت